اولین ها و آخرین ها، همیشه در یاد ماندگارند.
با آنکه تازه سواد خواندن و نوشتن یاد گرفته و گویی در جهان تازه ای متولد شده بودم، اولین قدم های خواهرم را خوب به خاطر می آورم. آن هنگام که راه رفتن را آغاز کرد، تازه به خانه مان رفته بودیم و در هیاهوی اسباب کشی مان بودیم. حال همان خواهر کوچکِ به یک سال نرسیده، چیزی تا هشت سالگی اش نمانده. به همین زودی گذشت...
بانگ غمناکی بر گوشم میخواند؛ خداحافظ... خداحافظ خاطرات...
تمام در و دیوار های خانه، برایم خاطرات را یادآوری میکنند. در تصورم زیستن بی آن در و دیوار و اسباب و وسیله ها ناممکن است. حالا نوبت شماردن آخرین هاست...
آخرین شب که روی تخت دوطبقه میخوابم. آخرین شب که با خواهرم توی یک اتاق هستم. آخرین بار که در خانه مان گریه میکنم. آخرین بار که در خانه آهنگ گوش میکنم. آخرین بار که روی تختم چیپس میخورم. تمام آخرین ها شمردنی هستند. حتی کم اهمیت ترین شان هم در این موقعیت شماردنی و مهم به نظر می آیند.
تکه به تکه خانه روایتی برای خود دارد. به هرکجا که نگاه می اندازم باز آن بغض بزرگ از راه میرسد و گلو را سنگین میکند.
هرکجای خانه را که نگاه می اندازم، جعبه های چسب خورده با نوشته هایی امثال اتاق آبی_کتاب یا اتاق صورتی_عروسک میبینم. هنوز باور نکرده ام...
دیگر قرار نیست آن دیوار ها و خاطرات کودکی را ببینم؟ خاطرات کودکی ام را آنجا جا گذاشتم؟
حال دوباره نوبت شماردن اولین هاست؛ اولین متنی که در اتاقم نوشتم، اولین غذایی که در خانه جدید خوردم، اولین کتابی که در خانه جدید خواندم و هزار و یک اولین، که با شماردن شان به یاد آخرین ها می افتم.
پ.ن: از اسباب کشی متنفرممممممممممممم